روایت روزهای سخت زندگی یک مادر
کد خبر: 4210076
تاریخ انتشار : ۲۵ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۹

روایت روزهای سخت زندگی یک مادر

بانوی 40 ساله قمی به خاطر اعتیاد شدید همسرش از او جدا شده و این روزها که سرپرستی دخترش را برعهده دارد در شرایط سختی به سر می‌برد.

روایت روزهای سخت زندگی یک مادربه گزارش ایکنا از قم، به نقل از کمیته امداد امام خمینی(ره) قم، برای تهیه گزارش وارد فضایی می‌شویم که شبیه یک کارگاه کوچک به نظر می‌رسد، وسایل کار و در گوشه‌هایی هم وسایل حداقلی از یک زندگی دیده می‌شود.

بانوی 40 ساله‌ای که با ذکر بر لب، در حال کار کردن است، از او می‌پرسم، ذکر می‌گویی که می‌گوید: همیشه به یاد خدا هستم، چون در این چند سال عمرم با همه سختی‌ها و رنج‌هایی که داشتم حواسش بوده، جا‌هایی وضعیتم به مو رسیده، اما پاره نشده است.

او درحالی که کار خانگی خود را که مربوط به مونتاژ وسایل الکترونیکی است انجام می‌دهد، روایت زندگی خود را آغاز می‌کند: سال ۷۹ و در ۱۹ سالگی ازدواج کردم، بعد از یک سال متوجه اعتیاد شدید او شدم، همه کار کردم تا درمان شود، ۱۵ سال تحمل کردم که فایده‌ای نداشت و در نهایت جدا شدم و سرپرستی دخترم را هم به عهده گرفتم.

از بانک وام گرفته بودیم و من ضامن بودم، پول رفت و من ماندم و یک بدهی سنگین، هرچه داشتم حتی وسایل خانه را فروختم، به هر دری زدم نشد و در نهایت مجبور به فروش کلیه شدم، تک و تنها به بیمارستان رفتم و حتی پرستار‌ها برایم گریه کردند.

بعد از اینکه بهتر شدم دوباره کار را شروع کردم، چند تکه وسیله خریدم، با کمیته امداد آشنا شدم و با یک ودیعه مسکن توانستم اینجا را اجره کنم و به دنبال وام خوداشتغالی هم بودم.

یک روز از مدرسه دخترم گفتند که دانش‌آموزان را با مادر‌ها به اردو می‌برند، با اینکه خیلی اجتماعی نیستم، به خاطر دختر ۱۱ ساله‌ام، رفتم و وقتی برگشتم با خانه‌ای مواجه شدم که منفجر شطه بود، یشه‌های شکسته را که دیدم زانوهایم سست شد و نشستم.

شیلنگ بخاری مشکل داشته و از یک طرف هم شارژر در پریز بوده که باعث جرقه و انفجار شده بود و در نهایت همان چیز‌های کمکی هم که با سختی تهیه کرده بودم سوخت و چیزی نماند.

بیشتر برای این ناراحتم که این خانه امانت مردم بود و من مستاجرم، الان هم باید بزودی تخلیه کنم، اما نمی‌توانم از پس هزینه‌های تعمیر بر بیایم، اینجا که شبیه کارگاه شده یک روزی خانه من بود، اما بعد از انفجار وسایل کارم را هم به همینجا آوردم.

وی با بغضی که دارد می‌گوید: 40 سال دارم، اما زندگی من آنقدر بالا و پایین و سختی داشته که حس می‌کنم شاید 40 سال دیگر هم زندگی کرده‌ام، با وجود همه اینها هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشدم.

گاهی به این فکر می‌کنم اگر یک روز همین یک کلیه‌ام را از دست بدهم و کارم به دیالیز بکشد، حتماً نتیجه‌اش مرگ خواهد بود، کار در کارخانه هم خوب است، اما به خاطر اهدای کلیه توان ندارم، ضمن اینکه کارخانه‌ها هم به خاطر سنم قبول نمی‌کنند.

دخترم در سن حساسی است، البته بسیار مهربان و با درک بالاست، گاهی به خاطر اینکه در پی فشار‌های روحی و با او بد برخورد می‌کنم و یا نمی‌توانم خواسته‌هایش را برآورده کنم شرمنده می‌شوم، او با اینکه فقط ۱۱ سال دارد، دنبال کار پیدا کردن است.

مادرم هم وضعیت خیلی خوبی ندارند که کمک کنند، گاهی مادرم می‌گوید دوست دارم گذرنامه بگیرم و کربلا بروم، اما توان این کار را ندارم.

انتهای پیام
captcha