به گزارش ایکنا، نشست «تاثیر سوبژکتیویسم در سبک زندگی غربی» با سخنرانی حجتالاسلام و المسلمین عبدالله محمدی، پژوهشگر فلسفه امروز 29 خرداد در جامعه الزهرا(س) برگزار شد که گزیده آن را در ادامه میخوانید؛
موضوع جلسه تاثیر یکی از اصول فلسفی در سبک زندگی غربی است. دغدغه ما این است نشان دهیم آنچه به عنوان مبانی نظری تفکر غربی شناخته میشود در حوزه ذهن و مباحث معرفتی و در کلاسهای فلسفه منحصر نمیماند بلکه امتداد اجتماعی پیدا میکند. از آن طرف آنچه در صحنه عینیت میبینیم بیارتباط با مباحث معرفتی نیست. گاهی اوقات تلقی این است مباحث فلسفی و نظری، ذهنی و انتزاعی است که تاثیری در حیات بشر ندارد. ما میخواهیم نشان دهیم اینطور نیست و این مسئله هم در سبک زندگی غربی اتفاق افتاده است و هم در تمدن اسلامی و اگر بخواهیم به حیات طیبه دست پیدا کنیم باید اعتنای جدی به مبانی معرفتی داشته باشیم.
مسئله عمل و نظر بارها مورد گفتگو قرار گرفته است و رفتار انسان برخواسته از مبانی معرفتی است. تا انسان چیزی را تصدیق نکند به سوی آن شوق پیدا نمیکند و آن را اراده نمیکند. در جای خودش توضیح داده شده رابطه عمل و نظر طرفینی است، یعنی همانطور که مبانی معرفتی در رفتار انسان تاثیر میگذارد رفتارها هم بر مبانی نظری تاثیر میگذارند.
ما در این بحث میخواهیم نشان دهیم مبحث معرفتشناختی که خیلی انتزاعی است و ارتباط دوری با حوزه عمل دارد چگونه رفتارهای بشر جدید را تحت تاثیر قرار داده است. شاید تاثیر مبانی انسانشناختی و مبانی ارزششناختی در رفتار انسان چندان بعید نباشد ولی تاثیر معرفتشناسی در جهتدهی رفتارها باید مورد بررسی قرار گیرد.
در میان مبانی اندیشه غربی ما به سوبژکتیویسم میپردازیم. سوبژکتیویسم بعد از دکارت شکل گرفت. دکارت با مسئله شکاکیت مواجه بود و خواست به نحوی با شکاکیت مقابله کند. او در تامل اول احتمالات مختلفی را مطرح کرده تا به یقین دست پیدا کند، بعد در هرکدام تردید کرده. بعد به این رسیده که در هرچه شک کنم در شک خودم نمیتوانم شک کنم لذا اندیشه و شک مبنا قرار گرفته است. دکارت بر همین اساس بقیه مفاهیم یقینی را برای خودش فهرست کرده مثل مفهوم خدا، امتداد، جوهر، نفس و ... . دکارت بر حسب ظاهر دارد با شکاکیت مقابله میکند و میخواهد امور یقینی را اثبات کند ولی چیزی که در کنار این رشد میکند این اندیشه است؛ آن چیزی که ملاک حقیقتداشتن امور دیگر تلقی میشود این است که به یقین من دربیاید. این یعنی ابژه شدن، یعنی اشیا به فهم من دربیایند تا ملاکی برای واقعی بودن آنها قلمداد شود.
قبلا این نگاه وجود داشت که انسان هم یک موجود در کنار موجودات دیگر است و صرفنظر از دیدگاههای افراد اینها واقعیتی دارند و قرار است آنها را بشناسیم ولی در نگاه دکارت نتیجه این میشود که حقیقت اشیا قائم به یقین انسان است یعنی اینکه چه چیزی واقعا وجود دارد دائر مدار این است که به یقین دکارتی درآمده یا خیر. از این جهت است که انسان به عنوان فاعل شناسا یک اصالتی در نظام هستی پیدا میکند و ملاک واقعی بودن یا نبودن اشیا دیگر شمرده میشود.
ظاهرا دکارت با شکاکیت مقابله کرد، چندین برهان برای اثبات خدا اختراع کرد و وجود نفس را اثبات کرده است. این سه اصل کاری است که هر فیلسوف متالهی آن را دوست دارد. پس دکارت چکار کرده هر جا صحبت از تمدن غرب با بحرانهای معرفتی آن میشود همه صدایشان بلند است که این مسئله از دکارت شروع شده است. دکارت تغییر موضعی نسبت به واقعی بودن و واقعی نبودن اشیای عالم ایجاد کرد. طبق این نگرش انسان مرکز عالم میشود و حالت سوژه پیدا کرده است. سوژه نه به معنای فهمنده چون ما هم میگوییم انسان فاعل شناسا است سوژه یعنی قوام موجودات دیگر وابسته به او است. این خلاصهای از نگاهی است که در مسئله سوبژکتیویسم وجود دارد.
وقتی میگوییم سبک زندگی غربی یا سبک زندگی اسلامی نباید نظرمان معطوف به برخی ظوهر و آداب ظاهری در رفتارها باشد. ممکن است تلقی کسی این باشد که مقصود از سبک زندگی غربی نگهداشتن حیوان خانگی یا تغییر روش تشکیل خانواده باشد ولی اینها مرتبهای از سبک زندگی است. ما میخواهیم ببینیم روح حاکم بر سبک زندگی غربی چه بوده است.
اولین پیامد سوبژکتیویسم در سبک زندگی غربی، اومانیسم است. اومانیسم را چه ترجمه میکنیم؟ گاهی اومانیسم به کرامت انسان ترجمه میشود. قطعا کرامت انسان که در ادیان مطرح شده ترجمه دقیق اومانیسم نیست. اومانیسم را میتوانیم به «انسانخدا انگاری» ترجمه کنیم یعنی انسان جایگزین خدا قرار بگیرد. این چه نسبتی با دکارت دارد؟ هایدگر میگوید اندیشه اومانیستی در قرون وسطی و یونان باستان قابل طرح نبود بلکه نگاه دکارتی بود که نتیجهاش اومانیسم شد. اومانیسم چه نسبتی با سبک زندگی غربی دارد؟ روح سبک زندگی غربی اومانیستی است. در این نگاه انسان دیگر فرمانبر از مرجعیت دینی نیست بلکه موجودی است خودآیین و خویشفرما که در برابر هیچ کس خودش را پاسخگو نمیبیند.
دومین نتیجه این جریان، ایدهآلیسم است که راه ما را به واقع میبندد و خود این زمینه میشود برای تفاسیر مختلفی که از دین و اخلاق داریم. پس نتیجه ایدهآلیسم معرفتی، ایدهآلیسم ارزشی است. بر این اساس ما خوب و بدی مستقل از فهم انسان نمیتوانیم سراغ بگیریم. در سبک زندگی غربی این مسئله به کرات تکرار میشود که هر چه خود انسان میپسندد اخلاقا هم خوب است یعنی اگر چیزی را به عنوان خوب اخلاقی مطرح میکنید باید ببینید انسان چه را دوست دارد.
انسان مدرن تلقیاش این است؛ هر کسی در عمل به رفتارهای خودش آزاد است و حق قضاوت ذهنی درباره رفتارهای کس دیگری را ندارد. مثلا اگر خانمی خواست با وضع نامناسب در جامعه ظاهر میشود نه تنها باید او را آزاد بگذاریم حتی قضاوت ذهنی هم در مورد او نکنیم. به عبارت دیگر اگر بر پایه ارزشهای اخلاقی خودمان راجع به دیگری قضاوت کنیم نادرست است. این تساهل و تسامح و ممنوعیت قضاوت کردن در سبک زندگی غربی دیده میشود.
یکی دیگر از پیامدهای سوبژکتیویسم، تکثرگرایی است. وقتی سوبژکتیویسم را پذیرفتیم هیچ فهمی برای دیگری حجت ندارد و هر کس انتخاب خودش برایش رسمیت پیدا میکند و تنوع و تکثر پیدا میشود. شما یک فهمی در خوب و بد دارید، من هم یک فهمی در خوب و بد دارم و هر دو معتبر است.
آخرین نکته استثمار و استخدام است؛ در تفکر الهی هر کدام از اشیا به عنوان مخلوق پروردگار جایگاهی در عالم دارد و انسان نسبت به هر کدام از این اشیا مسئولیت دارد. در نقطه مقابل وقتی انسان از هیچ مرجعی فرمانبری ندارد هر گونه بخواهد در عالم تصرف میکند چون میگوید من کانون جهان هستم لذا به اشیا به منزله ملک خودش نگاه میکند.
انتهای پیام