روستای «حلاف دو» از توابع شهرستان حمیدیه و در حاشیه رود کرخه واقع است. سیزدهم فروردین بود که دستور تخلیه این روستا مثل روستاهای قلعه سحر و حلاف یک، حلاف سه و عشاره بزرگ و… صادر شد. خبرهای سیل جدی بود، مردم روستا اکثراً کشاورز و دامدار هستند. تخلیه خانه و دست شستن از زندگی و زمین برایشان ساده نیست، اما مجبورند خانه و زندگی خود را رها کنند و به بلندیها و جنگلهای اطراف روستا پناه بیاورند. سیزده روز از اعلام حالت فوقالعاده در خوزستان میگذرد و مردم حمیدیه همچنان به نبردشان با کرخه ادامه میدهند.
از 15 فروردین، مردم روستای حلاف دو، به بلندیهای اطراف روستا آمدهاند، آنها علاوه بر وسایل زندگی، دامهایشان را هم آوردهاند، گاهی وسایل نقلیه شخصی برای آوردن غذا به این نقطه رفت و آمد میکنند. نزدیک که میشویم زنها با شال و روسریهایشان رو میگیرند. در کنار مردها و بچههایشان نشستهاند جلوی اتاقکهایی شبیه کپر که با داروندارشان برپا کردهاند و از دور کرخه را تماشا میکنند و به زیر آب رفتن خانهها و مزارعشان را.
در گرمای ساعت چهار بعد از ظهر، حتماً آن اتاقکها، گرم و خفه است که همه بیرون نشستهاند. پردههای جلو اتاقکهاشان پتو است و روی اتاقکها را موکت و پلاستیک کشیدهاند. بعضی اتاقکها با حصیر و بوریا درست شده، برخی هم اثاث خانه؛ کولر و تلویزیون و کمد را روی هم چیده و اتاقکی برای خود و بچههایشان درست کردهاند. مردان و زنانی که نجابت و عزتشان اجازه نمیدهد بروند سمت ماشینها و آدمهایی که برای کمک به آن حوالی سر میزنند؛ اما دیدن صورت ملتهب و سرتاپای خاک آلود کودکانشان آنها را بیطاقت و مجبور میکند.
زن جوانی کنار اتاقکی نشسته و به کرخه خیره شده است. دو سه بچه کوچک اطرافش هستند در گفتوگو با خبرنگار ایکنا خوزستان، میگوید: یک هفته است که اینجا هستیم. هلالاحمر دیروز با هلیکوپتر به اینجا آمد، چادر آورد، اما به همه نرسید. ببینید خیلی از خانوادهها بدون چادرند، مجبورند شاخههای درختها را بشکنند و چادری برپا کنند. بیشتر از همه آدمهای خیّر به ما سر میزنند. غذا به اندازه کافی میرسد، اما چادر نداریم.
زن دیگری نزدیک میشود، سلامی میکند و بیمقدمه شروع میکند به حرف زدن: گفتند تخلیه کنید، یک هفته است از خانههایمان بیرون آمدهایم؛ اما کسی از ما سراغی نگرفت؛ آمدهایم توی این صحرا، خانههایمان خالی مانده است.
همسرش میگوید: هنوز آب به آنها نرسیده است اما در معرض خطر هستند. از سیلبندها حفاظت میکنیم. اگر این کار را نمیکردیم خیلی وقت پیش خانههایمان زیر آب میرفت. گفتند قرار است بازهم باران بیاید، فکر نمیکنم خانهها سالم بماند. همه خانوادههای این جا ساکنان روستای حلاف دو هستند. همانطور که میبینید اوضاع اینجا خراب است. دیروز چادرهایی با هلیکوپتر به اینجا آوردند اما متأسفانه افرادی از جاهای دیگر آمدند و چیزی گیر ما نیامد.
فقط چادر میخواهیم
به اتاقکهای دوروبر نگاهی میاندازد و میگوید: ببینید اصلاً چادری از هلالاحمر اینجا میبینید؟ ما فقط چادر میخواهیم تا حریم خصوصیمان را حفظ کنیم. باز هم قرار است باران بیاید، ولی خدا کریم است. اینجا بچه کوچک هست. پسربچه کوچکی ـشاید یک ساله ـ نشانم میدهند: ببین پشهها چه به روز این بچه آوردهاند! صورت بچه پر از جوشهای کوچک قرمز است.
زن میگوید: روزها گرم است و پشه زیاد؛ اما شب سرد میشود. چادر که باشد میتوانیم بچههایمان مان را از گرما و سرما حفظ کنیم.
یکی از پسرها از بقیه بچهها که توی زمین خاکی مقابل توپ بازی میکنند، جدا شده و ایستاده به حرفها گوش میهد. عباس کلاس چهارم است. میگوید: پنج شش شب است اینجاییم. پشه کورهها خواهر و برادرهایم را خوردهاند. پوست بدنشان جوشهای قرمز زده. من دو تا برادر و یک خواهر دارم.
جلوتر باز زن جوانی کنار اتاقکشان روی سکویی نشسته است. پتوی جلوی اتاق را بالا میزند. از هلالاحمر گله میکند، میگوید: خیرین هستند که دارند به مردم کمک میکنند. اینجا که میبینی وسایل سه خانواده را گذاشتهایم. فکر میکنی سه خانواده چه طور توی این اتاقک نشست و برخاست میکنند، چهطور میخوابند؟ از پانزدهم برج یک آمدهایم اینجا. امشب خطرناک است، ببین رودخانه بالا آمده و هر آن ممکن است سیلبند بشکند. گفتند خانههایتان را تخلیه کنید اما چارهای برای ما ندیدند. بعضی از خانوادهها با وجود خطر، توی خانههای خود ماندهاند چون جایی ندارند.
آنها که غیرت دارند میآیند کمک. از ما میپرسند چه میخواهیم؟ کسی که آواره صحرا و این تپهها میشود به نظرتان چه میخواهد؟ همه جا کثیف است. مردمی که در خانههایشان در رفاه و آسایش زندگی میکردند به این روز افتادهاند. زمین های کشاورزیمان از دست رفت.
یکی از مردهای روستا میگوید: خانههایمان دیگر قابل سکونت نیست؛ آب داخل خانهها نرفته اما خانهها دو متر در محاصره آب هستند آب به زیر خانهها نفوذ کرده، زمینهایمان زیر آب از دست رفت، این آب ها هم پر از مار است.
مرد دیگری هم به روبه رو اشاره میکند و میگوید: با وجود همه اینها عدهای میخواهند سیل بندهای ما را منفجر کنند. شبها غواص میآید و پنهانی میخواهند سیلبندها را از بین ببرند. دیروز غروب دم اذان سیلبند منفجر شد. سریع رفتیم که جلوی آب را بگیریم که یکی از مردها هم توی آب افتاد و به زور او را بیرون آوردیم. سیل بند ما عرضش 5 متر و بلندیاش 4 متر است.
یکی از زنها که عینک به چشم زده و سن بالاتری دارد، به جمع اضافه میشود، میگوید: پسران ما دیگر کار و شغلی ندارند. دارید میبینید چیزی نمانده است زراعت ما نابود شد دلمان به محصول امسال خوش بود اما توکلمان به خداست. مسئولان بیایند بین مردم ببینند چه رنجی میکشند. نمیشود که فقط اسم مسئول بودن را یدک بکشند. من خواهر شهید هستم. شهید سالم علیپور که در فکه شهید شد. شبها میروم خانه، اینجا نمیمانم. میترسم زندگیم را دزد ببرد.
اینجا شبها امن نیست
زنی جوانی که کنار اتاقک او هستیم میگوید: نصف اثاث ما توی خانهها مانده نمیتوانستیم آنها را با خود بیاوریم. فقط وسایل ضروری خورد و خواب را آوردهایم، وسیلهای هم نداریم و اینجا هم شبها امن نیست.
گاهی همهشان با هم صحبت میکنند. یکی میگوید: همه جا آلوده است. بچهها روزهاست بدون حمام ماندهاند. آن زن که خواهر شهید است هم در آن میان میگوید: آن جوان را میبینی؟ زنش باردار است، قرار است فارغ شود، توی این شرایط کجا میتواند او را ببرد؟ زن دیگری هم هست که پا به ماه است، اگر درد زایمان بگیرد، چه کار کنیم؟ وسیلهای هم نیست او را ببریم.
چند متر آن طرفتر، خانوادهای دور پدر پیرشان حلقه زدهاند، مادر برایشان چای میریزد، آنها هم بیرون خیمه نشستهاند. مرد که بیشتر از ۶۰ سال دارد میگوید: از روز جمعه خانه و زندگیمان را جمع کردیم و آمدیم اینجا. یک روز قبلش دو گاو و ده گوسفندم را آوردم. توی این مدت هیچ مسئولی نیامد، هلالاحمر آمد چند چادر آورد؛ اما فقط ما را به هم ریختند و رفتند. اینجا حدود صد خانواده مستقر شدهاند، وقتی هلیکوپتر چادرها را پایین آورد گروهی با موتور از روستاهای اطراف آمدند و بلبشویی شد، عدهای چادر گیرشان آمده و عدهای نه، شورا و دهیار شکایت کردهاند به آنها میگویند ما سهمیهتان را دادیم.
در این یک هفتهای که هستیم دو بار باران بارید. آب خوردنی اگر برایمان بیاورند چه بهتر؛ اگر نه از آب رودخانه استفاده میکنیم، میدانیم تمیز نیست ولی مجبوریم.
ما سه خانواده هستیم؛ پسرم یک سال و نیم است که ازدواج کرده، کمدهای اتاقشان را آورده و با آنها اتاقکی درست کرده تا زن و دختر کوچکش در امان باشند. همان فرشی که روی کمدها کشیده و با آن سقفی درست کرده هم مال خودش نیست.
صدای هلیکوپتری نزدیک میشود. هر کدام چیزی میگویند: «فقط دور سرمان میچرخند و میروند نمیآیند ببینند اینجا چه خبر است.» واقعیت هم همین است بالگرد دور میشود.
زن جوانی اصرار دارد داخل اتاقکشان را ببینیم، میگوید: 4 تا بچه دارم، سه پسر که آنها را نشانم میدهد؛ عمار، عماد و عباس و یک دختر. توی خیمه جای کافی برای آنها ندارم. داخل خیمه را ببین همه چیز به هم ریخته و کثیف شده است اما محبورم بچهها را همین جا بخوابانم چون بیرون عقرب هست. دیشب یک عقرب بزرگ پیدا شد، اگر میدیدی، حتماً میترسیدی.
زمینهایمان رفت
همسرش که همان جا ایستاده میگوید: زمینهایمان رفت. معلوم نیست خسارت آن را بدهند یا نه. ما کشاورزیم، درآمدمان از همین زمینها است با این وضعی که پیش آمده تا یک سال دیگر باید صبر کنیم، کار دیگری هم نداریم.
در چادر بعدی، زنی، کنار شعله گازی نشسته و در حال گرم کردن غذایی است، وضعیت را روشن تر از این میبیند که بخواهد حرفی بزند، اما میگوید: فقط چادر میخواهیم که از مار و عقرب در امان باشیم. اگر بچهای را عقرب نیش بزند، دکتری این اطراف نیست. یک هفته است اینحایم. فرشها و یخچال و فریزرم توی خانه ماندهاند. شش هفت روز است به خانه سر نزدهام و نمیدانم آب داخل خانه رفته یا نه. از حمام هم خبری نیست، کاش چادرها را با نظم توزیع کنند که نیازی به درگیری و ازدحام نباشد.
مردی از روستا میگوید: شبها اینجا تاریک است و هیچ روشنایی نداریم. پزشکی هم به اینجا نمیرسد. صورت این بچه را ببین داغون شده، چه کسی میتواند طاقت بیاورد صورت بچه خود را با این وضع ببیند.
تا پنج کیلومتر خانوادههای سیلزده به این نقطه از روستا آمده و مستقر شدهاند. فرصت نیست با همه آنها همصحبت شوم. چیز زیادی نمیخواهند؛ اما از مسئولان دلخورند؛ از بالگردهایی که هر روز بالای سرشان چرخ میخورند و این پایین خبری از آنها نمیشود. وقتی میگویم حرفی دارید بزنید، بهم نگاه میکنند و میگویند فقط چادر؛ چادر تا حریممان را حفظ کنیم.
گزارش از کامله بوعذار؛ خبرنگار ایکنا خوزستان
انتهای پیام
صدای اینا رو کسی نمیشنوه؟؟؟؟