هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
ناگهان، به یک چشم بر هم زدن ماه دوازدهم شد و سال شصتوسه و «بدر» آمد و غلامعباس به «هور» پیوست.
گفتم از تبار بهاران باش، با خودت یاس و ارغوان بیاور ... از مقامات الهی درونت بیخبر، اما از شوخیهای عجیبت با سرچشمه عالم، حدس این بود که باید نزدش مرتبتی بلند داشته باشی!
نمیدانستم که بر درگاه ستاره اندیشهها داری. مگر تصادف هم بندهای را به الوهیت میبرد؟! تو پای خطابههای گندمزار نشستی و نجوای نسیم شبدرها به وقت داس و درو! پرورده حلالترین دسترنجها و بهترین تربیتها. وارسته در بوته ناملایمات. مطلق لیس للاانسان إلا ما سعی!
دو چیز نزدت آسان بود: دین و کار. خرامان و خسته از صحرا که میآمدی، با خودت بوی گندم و پونه و شبدر میآوردی و فضای دوستی را صمیمانهتر میکردی. نامت هرگز از دل و جان نرود و یادت سبب مسرت باشد.
تو به عیاران میماندی. همچنان که بین ما همه، تو یکی از تاریکی شب نمیترسیدی و دل میسپردی به آبیاری و کشت و محصول.
پازل بچههای دانشسرا با تو کامل میشد، با آن قرار و مدارهای مسجدی و شوخیهای با متانت. با عبادتهای بیریای تو، بیقید به سجاده. نامش این بود که شاگرد کلاس قرآن منی، اما از سخاوت موعظههایت بهرهها میگرفتم. گاه، پیشانیات خاکی بود، اما مسلم بود که مقدس مآب نیستی. مسجد اگر نبودی صحرا، صحرا اگر نبودی، مسجد. به همین راحتی پیدا میشدی «فرزند صحرا» و «شاگرد» مسجد.
و عطر تنت پونه صحرا که میداند فاصله پرواز از میان یونجهزارها و شبدرها و قناتهای دشت «مرجن» تا لالهزارهای بهشتی را که میرود از زیر آن «رودها»؟
شنیدنی بود نجوایت با شاپرکها و اطلسیهای آن دشت و دمن! از آن نگاه نافذت چیزی به یادگار مانده در درون و انعطافهای متواضعانهات مانده در پیش چشمان به وقت باران!
میگفتی من از تبار بارانم، پس کی از پلکهای ابری میچکم؟ این زمزمهها را کسانی که نزدیکترند، بهتر میشنوند.
در دهلیز شب، وقتی کنار ابوتراب (پدرت) با کیسههای بذر روانه صحرا میشدی، از دلت چه میگذشت؟ تو پای درس خیزش بیدار شکوفههای درختان دشت مرجن بودی و رفتی و یک امت تو را ستود. آن روزها چه کسی میدانست که دانشسرا روزی میشود سرای شهیدان؟ کنون سرای شهیدان است این دانشسرا!
دو قطره بودیم به یک کوچه، یکی پر گرفته به اوج، یکی مانده در حضیض! یکی پیوسته به «الوهیت»، یکی مانده با بار ندامت. رفتی و بازوانت پرچمی شد در «بدر» و سرانجام صعود بیوقفه ات شب را شکست وشنیدیم و شنیدند آواز بوسههایت را بر پیشانی سرودهای بدر.
از ابتدا مرگ را به بازی میگرفتی. در تابوت میخوابیدی، در گور خالی دراز میکشیدی و میگفتی ببینم چه حسی دارد!
و پدرت، ابوتراب، آن مرد آشنا به خاک، زاده خاک و با خاک مأنوس. زحمتکش میان خاک بیابان و دلسپرده به رنج صحرا و آن خانه خشتی و گلی که از خاکش گلهای سرخ شهادت غنچه کرد و رویید ... غلامعباس و غلامرضا.
هنوز هم تنگ غروب تصور میشود ابوتراب باچهرهای خسته و گردآلود و دستانی پینهبسته، داسی در کمر و چهار دندهای در دست، رهسپار خانه و عباس دوان دوان از پی اوست. یک نگاهش به زمین و نگاههایی به آسمان، بیاعتنا به ایسمهای زمان.
و مادرت، ... مادر! آن شیر پاک و این شیران بیباک: غلامعباس و غلامرضا! حال ای والاگهر، لبخند را میشود در عکس مزارت دید. به آن خیره شد و از برق نگاهت زندگی را به وضوح مشاهده کرد. گویی از درون آن قاب ما را مینگری. بارها گفتهام که «قاب» زندگیاند شهیدان.
و همسایگان، انگشت به دهان که چگونه عباس توانست در عنفوان جوانی و در کمترین زمان از لایههای سطحی زندگی به اعماق عروج عارفانه سفر کند؟!
چگونه انسان میتواند بیآنکه درس «زیباییشناسی» خوانده باشد، خود زیباترین مرگها را برگزیند؟!
مزرع سبز فلک دیدم و داس و مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو
فرمانده خندان بیریا، روانت شاد و یادت گرامی.
نادعلی نصر، استاد و قاری پیشکسوت قرآن کریم و رزمنده 8 سال دفاع مقدس
انتهای پیام