نمیدونم چطوری بنویسم. نه اینکه بلد نباشم بنویسم، نه! تا پنجم سر کلاس رفتم. از مدرسه فقط حرفایی که راجع به ایلمون «خمسه» بهمون گفتن یادم مونده، میگفتن که قدیما زورش خیلی زیاد بوده و کلی تفنگچی هم داشته، تفنگچیهای بلد و قدر. یه بار از معلم پرسیدم «بزرگ شدم میتونم تفنگچی بشم؟» همه بهم خندیدن. منم غصهام گرفت. الان وقتی بچههای کاکام میگن بیا با هم مشق بنویسیم، غصهام میگیره. یاد اون روز میافتم که بهم خندیدن. بچههای کاکام رو خیلی دوست دارم. بهخصوص وقتی کوچیکن. بزرگ که میشن از من بزرگتر میشن. نه اینکه دوست ندارم بزرگ بشن، نه، اما...! صبحها وقتی کاکام گله رو میبره صحرا دلم میگیره. آخه روزا مجبورم پیش زن کاکام بمونم و همش اون تر و خشکم کنه. من تفنگچی که هیچ حتی چوپان هم نشدم!
شبا وقتی همه میخوابن، فانوسمو بغل میکنم و از بین سوراخهای چادر به آسمون نگاه میکنم. توی آسمون بین ستارهها، شکل یک تفنگچی رو میبینم. قد بلند و رشید... سوار اسب و تفنگ به دوش.