مادرند و دلشان بند بوده به دل فرزند رشیدی که لباس رزم پوشیده و راه جبهه در پیش گرفته؛ مادرند و مثل همه مادرهای دیگر دعای خیر خواندهاند در گوش پسرهایشان. یک کاسه آب پشت سرشان روی خاک کوچه پاشیدهاند و از همان موقع، از همان لحظه نشستهاند به انتظار... انتظار برگشتن عزیزترین عزیزشان. اما این انتظار خیلی طولانی شده... یعنی یک عمر؛ عمری که مویشان را سپید کرده، روی پوست صورتشان چین انداخته و سو از چشمهایشان برده. چشم انتظاری، میراث این مادرهاست که در را در چهار کلمه خلاصه میشوند: امید، درد، انتظار و عشق و اینجا مکانی است که پس از سالها انتظار در جوار فرزندان رشیدشان آرام گرفتهاند.