صبح زود از ارومیه راه افتاده و راهی میاندوآب میشویم از خیابانها و کوچه پس کوچهها گذشته و به خانهای در یک کوچه هشت متری میرسیم. مقصد دیدار با زهرا رضاوند، مادر شهید سلمان فریدی است. زنگ در را که میزنیم، بانویی با چادر مشکی به استقبال میآید، وارد خانهای ساده و صمیمی به سبک معماری قدیمی میشویم با حال و هوای خانه مادربزرگها با همان قالیهای قرمز دستباف، گلدانهای شمعدانی جلوی پنجره با عکسهای قدیمی روی طاقچه...
پس از پذیرایی، زهرا خانم، عکس پسر شهیدش را برداشته و شروع میکند از سلمانش برای ما بگوید، سلمانی که جان مادر بوده و در ۱۶ سالگی برای دفاع از وطن ایثارگرانه به جبهه شتافت، جام شهادت را سر کشید و حسرت ندیدن دامادی و ازدواجش را بر دل مادر گذاشت.
زهرا رضاوند با این جمله سخنش را آغاز میکند: ددیم آی بالا آیآ قوربان ورمیشم بالا، دین قوربان المیشم/ سنه من زحمت چکدیم بویودوم، ایمام حسینه قربان ورمیشم (فرزندم را به ماه قربانی داده و برای دین قربانی کردمش، ای پسرم تو را من زحمت کشیده و بزرگ کردم و برای امام حسین(ع) قربانی دادم).
وی ادامه داد: با وجود اینکه سلمان ۱۶ سال بیشتر نداشت اما از همان سالهای آغاز جنگ عضو بسیج شد و بارها از من و پدرش خواسته بود که اجازه دهیم تا راهی جبهه شود اما هر بار به خاطر مخالفت ما به این خواستهاش نرسیده بود. یک روز سلمان به خانه آمده و به من گفت: امروز شنیدم یکی از دوستانم به نام خداوردی در جبهه شهید شده و حالا که او جانش را فدای وطن کرده من نیز باید راهش را ادامه داده و شهید شوم چرا که به او قول داده بودم که اگر شهید شد من هم راه او را ادامه داده و شهید شوم.
در جوابش پاسخ دادم: اگر تو بروی پس چه کسی سرپرستی ما را بر عهده خواهد گرفت چرا که پدرت پیر شده، خواهر و برادرانت کوچک هستند و برادر بزرگت هم برای کار به تهران رفته است!؟ سلمان در آن لحظه رو به برادر ۱۳ سالهاش کرد و گفت: داداش تو دیگر بزرگ شدی و پس از من خانه و خانواده را به تو میسپارم!
چند روزی گذشت و سلمان به خانه نیامد، از فامیل و دوستانش پرسوجو کردیم و کسی از او خبر نداشت، تا اینکه فردی به نام ولی عظیمی به برادرش گفته بود: سلمان برای فراگیری آموزشهای لازم پیش از اعزام به جبهه به دوره آموزشی واقع در سد میاندوآب رفته است و قصدی برای بازگشت ندارد.
حضور سلمان در دورههای آموزشی سپاه در سد میاندوآب چند ماه به طول انجامید تا اینکه صبر من تمام شده و شخصاً به سد رفته و او را بازگرداندم، اما سلمان رو به من گفت: مادر جان اگر دست و پایم را هم ببندی من خواهم رفت و چه بهتر که این رفتن با رضایت تو باشد، مگر چه چیزی از مادران شهدا کم داری که نمیخواهی من شهید شوم! به ناچار با دیدن عزم جدی سلمان برای اعزام به جبهه خود را راضی به رفتنش کردم و دیگر هیچ نگفتم.
محل اعزام سلمان مقر نیروهای سپاه در روستای خطایی مهاباد به فرماندهی شهید فرامرز مردانی بود، چند هفتهای را سلمان در آنجا سپری کرد، تا یک روز گرم تابستانی برای مرخصی آمد و به من گفت: مادر، من یک جفت کتانی قبل از اعزام به تو داده بودم، میخواهم آنها را به من پس بدهی، چرا که پوتینهایم شبها صدای جیرجیر میدهد، گفتم: سلمانم، عزیز دلم مگر تو شبها به مأموریت پاکسازی مناطق از اشرار ضدانقلاب میروی که نگران صدای پوتینهایت هستی؟! اما سلمان سکوت کرد.
مرخصی چند روزه تمام شد، یک روز پنجشنبه گرم تابستانی در حالی که هقهقکنان گریه کرده و دلشوره عجیبی داشتم سلمان را تا در خانه بدرقه کردم، اما دلم میخواست مانع از رفتنش شوم، سلمان با دیدن حال و هوایم گفت: مادرم گریه نکن، اجازه بده تا بروم و تو هم از خواهر و برادرهایم مواظبت کن که در خانه منتظرت هستند؛ با چشمانی گریان پاره تنم را راهی کرده و با خود زیر لب زمزمه کردم: مادر به فدای قد و بالایت، آیا میشود دوباره قد رعنای تو را ببینم!
زهرا به اینجا که میرسد گویی زمان به عقب برگشته و او را به آن لحظه وداع با دلبندش میبرد، صدایش لرزیده و بغض گلویش را فشرده و لحظهای چشمانش را بسته و به محکمی عکس فرزندش را به آغوش میکشد و سپس ادامه میدهد.
روز جمعه در خانه نشسته بودم که صدای تیراندازی متمادی را از فاصله دوری شنیدم، به یکباره انگار قلبم تیر کشید و آشفتگی و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفت، سراسیمه خود را به جلوی در سپاه میاندوآب رساندم، همانجا متوجه شدم که مردانی، فرمانده سلمان شهید شده است. از آنجا به خانه برگشته و دیدم تمام همسایهها جلوی در خانه ما جمع شدهاند، گویا آنها بعد از شنیدن خبر تیراندازی و زخمی شدن سلمان برای دلداری دادن ما آمده بودند، من از گفتوگوی همسایهها متوجه شدم سلمان در بیمارستان است، رو به برادرم گفتم: مرا نزد سلمان ببر چرا که اگر او زنده باشد حتماً درک میکند من با شنیدن خبر زخمی شدنش طاقت نخواهم آورد.
با برادرم راهی بیمارستان شدیم آنجا یک پسر جوانی بود که مرا شناخت و گفت: مادر جان، سلمان و چند نفر دیگر در شرکت کشاورزی هستند و برایشان اقلام غذایی و پتو بردند و فردا ساعت هشت صبح آنها برگشته و نیروهای جدید جایگزینشان میشود، برادرم گفت: خواهر بیا برویم و صبح دوباره به اینجا سر میزنیم حالا که شنیدی آنها سالم هستند خیالت راحت باشد.
آن شب در حالی که دلشوره و نگرانی امانم را بریده بود به خواب رفته و در خواب دیدم، سلمان به من میگوید: مادر، من شهید نیستم، ناراحت نشو و من در جواب گفتم: پسرم از مال دنیا اگر هیچ ندارم اما اگر یک بار دیگر از در خانه وارد شوی قول میدهم سه بار دور سرت میگردم.
صبح روز شنبه از خواب بیدار شده و باز باعجله و حواسپرتی بدون چادر و کفش خود را به جلوی در سپاه رساندم، خانواده ۴۷ شهید همگی آنجا جمع شده بودند، که دیشب به کمین اشرار ضدانقلاب در منطقه مرجانآباد افتاده و شهید شده بودند، در بین جمعیت چشمم به دخترم افتاد که با صدای بلند فریاد میزد: ای وای برادرم ... تا این جمله را شنیدم، چشمانم سیاهی رفت و از هوش رفتم و در بیمارستان چشم گشودم؛ و نگو آن وعده دیدار در ساعت ۸ صبح، همان ساعت وداع و تشییع جنازه با فرزندم بود که دیشب آن پسر جوان به من گفته بود.
مادر شهید دیگر طاقت نمیآورد و با گذشت ۳۹ سال از آن روز باز چنان ابر بهاری گریه میکند که گویا روز نخست است که فرزندش را از دست داده است، حسرت ندیدن سلمان پیش از خاکسپاری و تشییع جنازه، قلبش را همچنان به درد میآورد و طوری حرف میزند که انگار خود را مورد شماتت قرار میدهد که چرا آن روز بیهوش شده و به مزار نرفته است.
مادر سلمان میگوید: دخترم پس از تشییع جنازه برایم تعریف میکرد که وقتی برای دیدن پیکر بیجان برادر در سردخانه رفته است او را دیده که کلاه و کاپشن را به سرش کشیدهاند و قطرههای خون که از محل زخم گلوله سرش به کنار گوشها و صورتش جاری شده همچون زمرد میدرخشیده و معصومانه به خواب رفته بود.
سلمان من 14 مرداد 1346 به دنیا آمد و 13 اسفند 1362 در 16 سالگی به خاک سپرده شد و من هر هفته به سر مزارش میروم و افسوس که دیگر سَسیمَه سَس وِرمیر (صدایش میکنم و او صدایی نمیدهد)، حمد و سورهای میخوانم و بعد میگویم:
روح روانیم اویان جسمیده جانیم اویان
آچ او قرا گوزلری شیرین زبانیم اویان
وای اوغول وای دور ای حناسی قان اولان
وای اوغول وای دور ای طویی یالان اولان
نوجوانیم غم لباسین سویمارام آغلاماقدان دویمارام
سنی گوردوم یارالی باشا حنا قویمارام
وای اوغول وای دور ای حناسی قان اولان
وای اوغول وای دور ای طویی یالان اولان
(ای روح و روانم بیدار شو ای جان در بدنم بیدار شو/ چشمان سیاهت را باز کن ای شیرین زبانم بیدار شو/ ای وای پسرم ای که حنابندانت به خون بدل شد ای وای پسرم ای آنکه عروسیاش خیالی بیش نبود/ نوجوانم لباس غم را از تن به در نمیکنم از گریه کردم سیر نمیشوم/ تو را من زخمی دیدم و من دیگر حنا به سر نمیگذارم)
زهرا رضاوند در پایان میگوید: من از شهادت پسرم راضی هستم چرا که سلمانم راه درست را انتخاب کرد و او قربانی راه حسین(ع) است..
مصاحبه تمام میشود، اما همچنان غم چشمان مادر سلمان فریدی و بغض گلویش و حسرت 40 ساله او برای دیدن فرزندش همچنان بر چشمانم نقش میبندد و میگویم:
مادر نبودهای که بدانی غم پسر آتش به جان مادر دلتنگ میزند
گفتوگو از سمیرا محمدی
انتهای پیام